نويسنده : مرندي علمداري، فرهاد
ريشه و اصل ايل افشار و ظهور نادرشاه
فرهاد مرندي علمداري دبير تارخي منطقه 4 شهر تهران
(به تصوير صفحه مراجعه شود) ميرزا مهدي خان استرآبادي،منشي مخصوص نادرشاه در كتاب خود،نادر را از ايل قرقلو ميداند كه تيرهاي از افشارند را از جنس تركمان ميشناسد كه مسكن و مأواي قديم آنها، تركستان است.همچنين ميافزايد:«در ايامي كه مغوليه بر تركستان استيلا يافتند،از تركتسان كوچ كردند.در آذربايجان توطن اختيار و بعد-از ظهور خاقان گيتيستان،شاه اسماعيل انار الله برهانه به تقريبات كوچ كرده و در سرچشمهء مياب كوپكان من محال ابيورد خراسان كه در سمت شمال مشهد مقدّس طوس است؛الخ(الي آخر)توطن اختيار كردند.»1
ميرزا مهدي خان استرآبادي معتقد است: «طوايف افشار ساكن در نواحي شمال مشهد، تابستانها در ابيورد ييلاميشي و زمستان را در دستجرد و دره جز قشلاميشي ميكردند.»
البته نظرات و عقادي مختلف و متفاوتي در اين خصوص موجود است؛از آن جمله اينكه جماعت افشار و برخي نظاير ايشان از دورهء تركمنان نبودند و در تركستان نيز استقرار نداشتند؛بلكه از گروه تركان غربي و خويشاوند نزديك خزرها،قبچاقها،بلغارها و بجناكها بودند كه از حول و حوش قرن پنجم ميلادي در ماوراي قفقاز به سر ميبردند.بر اساس اين عقيده،تيرهها و طوايف متعدد مزبور در حدود قرن هشتم هجري قمري از محل خويش مهاجرت كردند و به سوي شام رفتند.اين نيز بديهي است كه آمدن آنها با آمدن مغلوها مربوط نميشود و صرف نظر از زندگينامههاي غير موجهي كه بعدها مورخان درباري و شايد هم به اشارههاي صاحب نسقان و محض مزيد اعتبارات اجدادي آنان برايشان ساخته و به سلالههاي قوم مغول پيوند دادهاند،اينان نزديك به دويست سال پس از هجوم مغولان از شام به ايران آمدند.زبانشان هم تركي غربي است و با تركي شرقي و به عبارتي لهجهء تركستاني يا جغتايي تفاوت بسيار دارد.2
آقاي دكتر نوايي نيز در كتاب خود مينويسد:«نادر از قبيلهء افشار و از تيره قرقلو بود.افشار(اوشار)طايفهاي صحرانشين از مغولان بود كه جزء ميمنهء سپاه اغوزخان(جد چنگيز خان)بودند.اين قوم كه علي الظاهر در ضمن استيلاي مغول به ايران آمد و در اين سرزمين جا گرفت،مركز اصليشان در آذربايجان غربي بود؛ولي قسمتي از آنان را شاه اسماعيل صفوي به خراسان شمالي در حدود ابيورد كوچ داد تا در برابر ازبكان سدي استوار باشند.زبان اين طايفه، تركي بود و محل قشلافشان در حوالي دستگرد و درگذر بود.»3
احمد كسروي در كتاب خود مينويسد: «ايل افشار كه از زمان سلجوقيان به ايران آمدند،در آغاز قرن ششم هجري قمري،ما آنان را در خوزستان مييابيم.شمله نامي از ايشان در زمان سلجوقيان بيست سال بيشتر در خوزستان فرمانورايي داشته كه نامش در تاريخها باقي مانده است.»
همچنين ميافزايد:«در زمان صفويان نيز ايشان در خوزستان و كهكيلويه فراوان بودهاند و چون بنياد پادشاهي صفويان را ايلهاي ترك كه يكي از آنها افشار بود،گذرانده بودند،اين ايلها نيز همهء كاره آن پادشاهي بودند كه هر ايلي در سرزميني كه نشيمن داشت،رشته اختيارات آنجا را از هر باره در دست داشت.افشاريان هم اختياردار كهكيلويه در خوزستان بودند.»4
بر همه روشن است كه دستههايي از افشارها كه در نواحي خراسان،همدان، قزوين،قم،ساوه و ديگر نواحي مركزي ايران پراكنده شدند،بهطور عمده در زمان شاه عباس اول به نقاط مزبور مهاجرت كردند و شاه اسماعيل باوجوداينكه در برابر فشارهاي روزافزون اسلاوهاي روسيه كه تركهاي غربي را به طرف ايران سوق ميدادند،ميخواست اين جماعات را كه بر سر راه تجارت مشرق و مغرب بودند،جا به جا كند كه به واسطهء گرفتاريهاي بيشماري كه يافت،مجال اقدام پيدا نكرد و پس از او، شاه تهماسب نيز كه هموماره گرفتار جنگ با ازبكان در مشرق ايران بود،به انجام چنين امر مهمي توفيق نيافت.سلطنت كوتاه شاه اسماعيل دوم و شاه محمد خدابنده هم براي تحقق امر كفايت نميكرد و فقط شاه عباس كبير بود كه با سياست ظاهرا روشنبينانه و قاطع خود،جمعيتها را به مهاجرت وا ميدشت و آنچنانكه ميدانيم، گروه بسياري از ارمنيان را هم به اطراف اصفهان منتقل كرد.
لارنس لكهارت معتقد است كه در قرن سيزدهم ميلادي،افشارها در برابر مغولها به طرف باختر رفتند.ابتدا در آذربايجان و سپس در ساير نقاط ايران پراكنده شدهاند.او بخصوص تكيه بر اين دارد كه شاه اسماعيل اول،ارتش معظم خود را از افشارها و قبايل ديگر ترك و مغول تشيكل داده است.او در اين زمينه مينويسد:«دربارهء اصل قبيلهء نادر يعني قبيله افشار نيز تا اندازهاي بين مورخان ترديد است؛لكن دلايل بر اينكه ايل افشار اصلا ترك است،قوي به نظر ميرسد.»5
رشيد الدّين فضل الله مورخ معروف، افشارها را قبايل ترك كه در دشتها پراكندهاند ميداند و ميگويد:«اوشار مؤسس قبيله در جناح چپ ارتش جدش اغوز كه از سران معروف ترك به شمار ميرود،جنگيد.»او بر آن است كه افشار از كلمهء اوشار مشتق شده است و يعني كسي كه كاري را بسرعت انجام ميدهد.
آشكار است كه قسمت عمدهء مايحتاج زندگاني افشاريه از طريق دامداري و كشاوزي به دست ميآمد و اين همان مطلبي است كه ميتوان نتيجه گرفت:«تبار نادر قلي افشار،اهل حرفه و زراعت بوده است و امتزاج طبايع متحرك و ساكن و به عبارت ديگر، اختلاط آثار مترتب بر كوه و دشت را در مزاج نادر همانا ميتوان به وضوح مشاهده كرد.»6
مختصري در باب تولد نادرشاه
ميرزا مهدي خان استرآبادي در بيان كيفيت تولد نادر مينويسد:
«توليد آن حضرت در يوم شنبه بيست وهشتم سال هزار و صد هجري برابر لويئيل،در دره دستجرد دره جز،مكاني كه بالفعل عمارات عاليه در آنجا احداث و به مولود خانه شهرت يافته،اتفاق افتاده و به اسم جد خود،ندر قلي بيگ موسوم شده،در پانزده سالگي قدم بر معارج رشد گذاشت.چون در ميان تاجيك و ترك و خرد و بزرگ مظهر كارهاي سترگ گشته،در مبادي حال آثار دولت و فرو اقبال از ناحيهء احوالش ظاهر و امور عظيمه از دست مؤيدش صادر ميشد و در عالم خود،نادر آفاق بود.به نادر قلي بيگ مشهور شد.»7
در كتاب«نادر و بازماندگانش»به اين نكته برميخوريم كه:«نادر در محرم سال 1100
(به تصوير صفحه مراجعه شود) هجري قمري برابر با نوامبر 168 ميلادي، در دستگرد چشم به جهان گشود.بعدها به به نام مولودگاه.خانوادهء نادر بسيار تنگدست بودند.پدرش امامقلي بود كه شغل پوستين دوزي داشت و به گويند كه مادرش مدتي در اسارت ازبكان بوده است.در ابتداي زندگاني،ندر قلي نام داشت و وقتي كارش در دستگاه طهماسب دوم بالا گرفت،لقب طهماسب قلي خان يافت و هنگامي كه به سلطنت رسيد،خود را نادر شاه خواند.در ايام جواني در زد و خوردهاي محلي با تركان و كردان چشمگزك خبوشان(قوچان)و ازبكان و تاتارها به شجاعت شهرت يافت. همراهانش از افشارهاي قرقلو و كردان دره گز و ابيورد بودند و جمعي از طايفهء جلاير به سركردگي طهماسب قلي خان جلاير،قلعهء كلات،مركز فعاليتهاي شرارت آميز و نظامي وي بود.»8
در بعضي از منابع مانند«بيان واقع»،سال تولد نادر را به زعم بعضي 1099 هجري قمري و به روايت برخي ديگر 1102 هجري قمري ميداند.9
محمد كاظم مروزي يا وزير مرو در دوران حكومت نادرشاه،ولادت نادر و بدايت حال او را گهگاه با افسانهها و اساطير ممزوج كرده و شايد بيش از همه هم روح خيال پرداز خويش را در اين راه راضي ساخته است.او مينويسيد:«چون به سن 10 سالگي رسيد، سوار مركب ميشد و به شكار شير و پلنگ و گراز ميرفت و با طفلان كه بازي ميكرد، را سردار و پادشاه لقب نموده،و طرح جنگي و جدال ميان طفلان و هم سران خود انداخت و هرگاه يكي از آنها فايق بر ديگري آمدي، قبا و كلاه خود را در عوض خلعت به آن داده و مكرر اوقات عريان به خانه ميرفت كه تمام رخوت خود را بخشيده بود.»10
روشن است كه پدر وي،شغل خطير و قابل اعتنايي نداشت و احتمالا حتي در دستگاه ديواني ساده و كدخدامنشانهء حاكم ابيورد نيز مقامي نداشت.چه تا آن زمان: «هنوز هم در ايران بيش و كم نازش به اسلاف«سايه خشك»و به تعبير ديگر، پشت ميز نشين وجود داشته است و آنها را كه سعادت باري را كه«زادهء لطف خداي يگانه و گرامي فرزند مادر زمانه باشد نه مفاخرتش به نسب و نه به مباهاتش را به سلطنت مكتسب» ميدانستند.بسياري از اهل تحقيق اين نظر را دارند كه پدر نادر،مردي ساده دل و زارع و فرضا چوپان بوده است كه در كمال قناعت، آنطور كه مقتضي حيات روستايي و بخصوص در مناطق صعب و كوهستاني است،روزگار ميگذرانده است.»11
«همچنين،اگر افزودن لقب بيگ را به نام ندرقلي،الحاقي عصر بر كشيده شدنش ندانيم،چه پدر و عموهايش هيچ كدام در آغاز به اين عنوان ياد نشدهاند،شايد به حدودي از تعيين در همان محدودهء حيات ايلي براي وي بتوان دست يافت و مثلا در قياس با توده مردمي كه درست همانند مرد موردنظر ما«فخر به جوهر خداداد»خويش داشتهاند و نه به كان آهن نادر را واجد امتياز برخورداري از رفاهي نسبي ميتوان به حساب آورد.»12
محقق ديگري،حكايت از اسارت نادر و خانوادهء او ميكند كه ازبكها در سال 1116 هـ ق برابر با 1704 ميلادي،به خراسن يورش بردند كه طي آن،عده بسياري را نيز به اسارت گرفتند.در ميان اسيران،نادر و مادرش نيز بودند كه تا چهار سال بعد، همچنان به بندگي غارتگران رضا ميدادند و چون مادر نادر مرد،او نيز فرصت را مغتنم شمرد و گريخت.البته بايد يادآور شد كه در ديگر منابع و مآخذ موجود،چنين حكايتي درج نشده است و يا به اين كيفيت نيست، هرچند كه مورخ فوق،از پدر نادر حرفي به ميان نميبرد.
محمد شفيع وارد كه معاصر نادرشاه بود از او به عنوان ميرزا نادر قلي از سردار زادگان چريك افشار نام ميبرد كه والد نامدارش ايشيك آقاسي،سلطان بلدهء ابيورد از اعمال خراسان از زمان قديم بود.13در تاريخ اجتماعي عصر نادرشاه آمده است كه ويليم كاكل نمايندهء كمپاني هند شرقي انگليس در اصفهان كه معاصر نادر بود،اظهار ميدارد: «پدر نادر نه تنها رئيس دستهاي از افشار بود، بلكه فرماندهي دژ كلات را نيز به عهده داشت.»14
در مورد شغل پدر نادر منابع متفاوت و مختلفي ارائه ميدهند كه بيشتر بايد مورخان هم عصر نادر را مورد ارزيابي قرار دهيم كه آنان نيز جسته و گريخته از پوستين دوزي پدر و حتي خود نادر صحبت به ميان آوردهاند.
سرجان ملكم كه زماني نزديك به نادر ميزيسته،حكايت پوستين دوزي نادر را در كتاب خود آورده است.15
محمد كاظم مروزي كه مورخ هم عصر نادر بوده است،در كتاب خود ميگويد: «امامقلي و بيكتاش و بابر هريك داراي احوال و ثروت و سامان و مكنت و از دواب و مواحشي و اغنام به قدر هفتصد و هشتصد رأس گوسفند و ده پانزده رأس ماديان بودهاند»16و باز هم او،پدر نادر را مردي عاقل و نيكو اخلاق ميشمارد كه هميشه از ذكر الهي غافل نبود.
دكتر شعباني نظر محمد كاظم مروزي را در مورد مذهبي بودن پدر نادر تصديق ميكند و مينويسد:«همانا تربيت مذهبي و اخلاقي سنتي بود كه نادر و كسان او را با وجود سياست مذهبياي كه بعدها در پيش گرفتند،قلبا متوجه تعظيم و تكريم شعائر ديني ميساختند.»17
محمد كاظم،وزير مرو كه كتاب خود را پنج سال پس از هلاكت نادر شاه نوشته،به افسانهء پوستين دوزي پدر پادشاه ايران نادرشاه توجه داشته است كه ميگويد:«و دائم اوقات در زمستان و تابستان پوستين پوشيدي.»18
در مورد شهرت و شجاعت نادر، نويسندهء فوق الذكر معتقد است«اين شهرت و شجاعت نادر بوده كه التفات بابا علي بيك را به جانب او معطوف داشته است و چون مدتي در خدمت شخص موصوف گذرانده، ترقي يافته و به رتبت آقاسي گري و بعد به منزلت ايشيك آقاسي گري او نائل آمده است.»و در اين زمينه مينويسد:«پدر نادر از طرف حاكم ابيورد،متصدي خالصبحات آن ولايات بوده است.»19ولي طبيعي است كه هر آينه منصبي نيز بر عهدهء وي بوده،در حدود فرمانبري و پاكاري به اصطلاح معمولي قلمداد ميشده است و چون احتمال مبالغه تا مرز افراط و مزاج گويي بيمنتها آن هم براي دولتمردي همچون نادر وجود داشته است، ميتوان استنباط كرد كه فقط جربزه و شايستگي شخص«ندرقلي بيك»مؤيد احوال و تغيير روال زندگانيش بوده است.
دكتر شعباني از قول دو مورخ گمنام هم عصر نادر،حال نادر و چگونگي به قدرت رسيدن و به زير فرمان بردن ياغيان و امراي ايالات و ولايات مختلف را اينگونه شرح ميدهد:«گرچه ممكن است كه اين مرد فوق العاده،فرزند شباني بيش نبوده باشد،اما با اين همه ترديد نيست كه او خون بزرگان در عروق خود دارد و همانگونه كه در نامهاي به فرزندش اشعار داشته از تبار اشراف و اميران است.نادر وقتي كه خود را در رأس گروهي از مردان مصمّم و با اراده قرار داد،بزودي توانست در پرتو انجام يك سلسله كارهاي شجاعانه،ثروت و شهرت فراوان كسب كند و وقتي به مدت هست سال به اين شيوه زيست،همراهان ثابت قدم خود را به هفت هزار رساند.سپس درصدد بر آمد تا نعمتهاي طبيعت عالي خود را به اجرا بگذارد و به استعانت فرزند سلطان حسين كه به ايالت مازندران آمده بود،برخيزد».20
همچنين دكتر شعباني از مورخ گمنام ديگري كه كتابش را در دوران نادرشاه نوشته است،نقل قول ميكند و مينويسد:«در آن هنگام كه نادرشاه به شباني گوسفندان پدر خود اشتغال داشت،احساسات تند و بلندپروازانه بر وجودش استيلا داشت و بمرور در دل او شدت مييافت.اينطور به نظر ميرسد كه موانع و مشكلات بر عزم راسخ او قوّت بخشيد و سرانجام بر استحكام ارادهاش افزود.بهتر است،مساعدت بخت بلند را هم كه در همه حال راهنماي او بود،به حساب آوريم.نادر توانست هفتصد رأس از گوسفندان پدر را بربايد و با پولي كه از فروش آنها عايدش شد،چند صد نفر رفيق راه و همكار اجير كند،پس آنگاه به همراهي جدي اين گروه به تاراج كاروانها و لخت كردن مسافران دست زد و بخصوص زايران مشهد و خانهء خدا را مورد تعرض قرار داد.»21
البته مطالب فوق را در منابع مهم نميبينيم.حتي ميدانيم كه پدر نادر زماني كه نادر پسر بچهاي بيش نبود،فوت كرد.اين مورخ گمنام از فروش گوسفندان پدر و اجير كردن مزدوران راهزن سخن به ميان ميآورد كه قطعا نادر بايد در سنين جواني به اين اوصاف بوده باشد.اين نيز آشكار است كه نادر در سنين جواني و نوجواني در خدمت بابا علي بيك كوسه احمد لوي افشار،حاكم ابيورد بوده است.در«بيان واقع»آمده است: «بابا علي بيك كوسه احمد لوي افشار حاكم ابيورد،پس از مرگم اماقلي(پدر نادرشاه)با زن دوم وي كه مادر نادر بود،ازدواج ميكند و چون از درجهء هوش و ذكاوت نادر آگاه ميشود،دختر خود را به حبالهء نكاح وي در ميآورد.»22
همين امر باعث اختلاف و حسدورزي نزديكان و خويشان بابا علي بيك ميشود؛زيرا نميتوانستند ببينند كه چوپان زادهاي،داماد حاكم ابيورد شود.منشي مخصوص نادرشاه در همين خصوص مينويسد:«بسياري از حسد پيشگان افشار سالك طريق امتناع و هنگامه آراي جنگ و نزاع بودند.»23اين گفته نشانگر آن است كه براستي هيچ پيامبري نيز در آغاز،قوم خود را نتوانسته معترف به نبوّت خويش كند و به عبارت ديگر:«بزرگترين دشمنان هر مرد بزرگي در ابتدا،اطرافيان خود او هستند.به همين خاطر،جمعي از رؤساي آن طايفه به اين علّت شاهد فنا و همخوابهء رنج و عنا ميگردند.»24
ميرزا مهدي خان استرآبادي،منشي مخصوص نادرشاه،قوم و خويش نادر و بابا علي بيك را اينگونه به تصوير ميكشد:«از (به تصوير صفحه مراجعه شود) جامهء خانه نسبت خويشي آن دودمان تشريف رساي مفاخرت در بر خويش داشت.»و اضافه ميكند:«از اين زن25،رضاقلي ميرزا مهين فرزند نادر به وجود ميآيد و چون پس از پنج سال بدرود زندگي ميگويد،نادر با دختر دوم بابا علي بيك ازدواج ميكند كه نصر الله و امامقلي را به دنيا ميآورد.پس از مرگ بابا علي بيك كوسه احمد لوي افشار در سال 1136 هـ.ق است كه نادر به طوع و كره زمام امور را در دست گرفت و طبيعي است كه تا آن زمان شهرت دلاوري او به صورتي انعكاس يافته بود كه مجال تعرض براي كسي باقي نماند و او از طريق بهرهمندي از زور و يا استحقاق مسلم در حدود ابيورد و كلات و باقي سرحدات مشغول ملكداري شد.
بتدريج قبايل و دستههاي مختلف با شنيدن قدرت و عظمت نادر و پيروزيهايي كه در نبردهاي مختلف داخلي و خارجي به دست آورده بود،به او ملحق ميشوند و گروهي را هم اجير ميكند و به خدمت خويش در ميآورد.به قول منشي نادر:«چون ديدند كه ساقي چرخ ميناي از ساغر ماه و مهر خونابهء غم به جام اهل ايران ريخته…اين معني را حوصلهء غيرت آن حضرت برنيافته،به الهام خداوند بينياز و ارشاد بخت فرخنده طراز و نيروي عزم بلند و قوت همت ارجمند، طوايف افشار و اكراد و باقي ايالات سكنهء ابيورد و دره جز و كلات را به خدمت خود درآورد.»26
منشي نادر در باب پيوستن طهماسب قلي بيك جلاير و دو تن از همراهيان خود،يعني محمد علي بيك و ترخان، مينويسد:«در شدت و رخاملتزم ركاب فيروزي انتساب و در سختي و سستي سايه آسا دنباله رو چتر خورشيد قباب شدند.»27
همين مورخ در باب راهزني نادر كه بعضي از مورخان به آن معتقدند،با اين مضمون مينويسد:«براي نجات ايران از خطر قطعي در ميزان مجاهده براي كسب قدرت سنجيده و آن را با نوعي عيار كه مفهوم جوانمردانه و شريف و قهرمانانهء آن از ديرباز در ايران رايج بوده است،قياس كرد.»
لارنس لكهارت بر اين نظر است كه با وجود سكوت ميرزا مهدي خان استرآبادي، بايد به اتكاي آنچه كه با زن و عبد الكريم كشميري و برخي ديگر در كتب خود نوشتهاند،اعتقاد داشت كه:«نادر براي مدتي،رهبري گروهي از راهزنان را بر عهده داشته است.»28
لكهارت ادامه ميدهد:«به هر صورت نادر با ارادهء آهنين خود و روحيهء سرشار از جاه طلبي و قدرت طلبي و كار توأم با تدبير و انديشه و طراحي نقشهها و تاكتيكهاي نظامي توانست نيروي قوي و استواري را گرد خود جمع كند تا همراه اين نيرو و قوا به موفقيتهاي چشمگير و قابل ملاحظهاي دست يابد كه از آفاق دور و نزديك،نظرها و نگاهها به اين سردار لايق و شكست ناپذير ابيورد و خراسان جلب شود.موفقيتهاي كوچك و بزرگ نادر در خلال جنگهاي محلي موجب شده بود كه او هم خود را بشناسد و نقايص فرماندهياش را رفع كند و هم نام و آوازهاي در استانهاي شمال شرقي و شمال مملكت به هم رساند.اين شهرت جوييها باعث شد كه وقتي محمد خان تركمن فرستادهء شاه تهماسب ثاني براي سركوبي ملك محمود سيستاني به خراسان آمد،از نادر مدد گرفت و اگرچه به واسطي ضعف فرماندهي خود كاري از پيش نبرد(محمد خان تركمن)و براي خواباندن شورشهاي دائمي قلمرو متصرفاتش او را ترك كرد،ولي اعتبار وجودي او را به طهماسب دوم كه در بدر به دنبال حاميان جديدي ميگشت،نمود.»29
بتدريج نزديكي شاهزاده طهماسب دوم به نادر شروع شد و اين نزديكي و ارتباط در مرحلهء اول از طرف شاهزادهء صفوي،شاه طهماسب دوم بود كه باعث تثبيت و مستحكم شدن پايههاي قدرت نادرشاه به صورت رسمي و قانوني شد.
نادرشاه در حدود دوازده سال-از سال 1148 هجري قمري تا سال 1160 هـ.ق- سلطنت كرد كه اين مدت را به بخشهاي مختلفي ميتوان تقسيمبندي كرد:
بخش اول،دورهء استقرار و تثبيت قدرت خويش كه جنگهاي پي در پي با افاغنه،آرام كردن شورشهاي داخلي،بيرون راندن عثمانيها و روسها از ايران و تاجگذاري خويش در دشت مغان را ميتوان برشمرد.
بخش دوم،اوج قدرت نادرشاه و سر و سامان داده به بخشهاي كشاورزي و صنعت و اقدام در جهت ساخت سدهاي مختلف در شمال و جنوب كشور بود.در اين خصوص،حتي دادن اولتيماتوم به محمد شاه گوركاني،پادشاه هندوستان را ميتوان نام برد. بخش سوم،ضعف و زوال نادرشاه و در نهايت،سقوط سلسلهء افشاريه بود كه اين دوره به خاطر تغيير حال دادن نادرشاه به خاطر عوامل متعدد از جمله كور كردن رضاقلي ميرزا پسر ارشد و وليعهدش،حمله به هندوستان و تصاحب غنايم بيشمار آن سرزمين-كه آن همه ثروت بيكران و يكجا او را حريصتر و طماع تر نمود-حتي مالياتهاي سه سالهء مردم را كه قبل از سفرش بخشوده بود،دوباره باز پس گرفت.اين همه ثروت و مال كه از آن ديار آورد،به درد ملت ايران نخورد و سودي براي مردم درمانده و فقير اين سرزمين نداشت.چه خوب فهميده و چه خوب گفته است شيخ محمد علي حزين لاهيجي درباره نادر و روزگار وي كه:
به دست خلق عالم،كاسهء در يوزه ميبينم گدا چون پادشه گردد،گدا سازد جهاني را
منابع
(1).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص 27
(2).نفيسي،سعيد،تاريخ اجتماعي و سياسي دوره معاصر،جلد اول،تهران مطبوعات شرق،1335، ص 18
(3).نوائي،عبد الحسين،نادرشاه و بازماندگانش،همراه با نامههاي سلطنتي و اسناد سياسي و اداري با توضيحات و حواشي،تهران،انتشارات زرين،سال 1368،ص 128.
(4).كسروي تبريزي،احمد؛تاريخ پانصد سالهء خوزستان،تهران،انتشارات خواجو،سال 1362،ص 68-69.
(5).لكهارت،لارنس،نادرشاه،تهران،انتشارات كتابهاي جيبي با همكاري انتشارات امير كبير؛سال 1357،ص 29.
(6).فسائي شيرازي،حسن بن حسين،فارسنامهء ناصري، تهران،انتشارات امير كبير،سال 1367،ص 164.
(7).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص 123.
(8).نوائي،عبد الحسين؛نادرشاه و بازماندگانش، تهران،انتشارات زرين،سال 1368،ص 121.
(9).كشميري،عبد الكريم؛وقايع ايران و هند(بيان واقع نادرنامه)دهلي،بيتا،ص 178
(10).مرزوي،محمد كاظم،عالم آراي نادري جلد1، تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص 23.
(11).شعباني شيخ آبادي،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد 1،تهران انتشارات دانشگاه تهران،سال 1359،ص 106.
(12).هنوي،جونس،زندگي نادرشاه،تهران،انتشارات بنگاه ترجمه و نشر كتاب،سال 1346-1336،ص 34.
(13).شفيع تهراني،محممد(وارد)،تاريخ نادرشاهي، تهران،انتشارات بنياد فرهنگ ايران،سال 1349،ص 24-25.
(14).شعباني شيخ آبادي،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد اول،تهران،انتشارات دانشگاه تهران،سال 1359،ص 108.
(15).ملكم،سرجان؛تارخي ايران،تهران،انتشارات سعدي،سال 1363،ص 65.
(16).مروزي،محمد كاظم؛عالم آراي نادري جلد 1، تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص 21.
(17).شعباني،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد 1،تهران،انتشارات دانشگاه تهران،سال 1359،ص 110.
(18).مروزي،محمد كاظم،عالم آراي نادري،جلد اول،تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص 22.
(19).همان كتاب و همان صفحه.
(20).شعباني،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد اول،تهران،انتشارات دانشگاه تهران، سال 1359،ص 111.
(21).همان منبع،(به نقل از مورخ گمنام معاصر نادرشاه).و همان صفحه.
(22).كشميري،عبد الكريم،وقايع ايران و هند(بيان واقع نادرنامه)،دهلي، بينا،ص 6.
(23).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص 28.
(24).همان كتاب و همان صفحه.
(25).منظور،دختر اول بابا علي بيك حاكم ابيورد است.
(26).استرآبادي،ميرزا مهدي خان،جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص 10-11.
(27).همان منبع و همان صفحه.
(28).لكهارت،لارنس؛نادرشاه،تهران،انتشارات كتابهاي جيبي با همكاري انتشارات امير كبير،سال 1357،ص 141.
(29).لكهارت،لارنس؛انقراض سلسلهء صفويه و ايام استيلاي افاغنه در ايران،تهران،انتشارات مرواريد، سال 1368،ص 321.
پايان مقاله
منبع مقاله: http://www.ellahmezar.ir