ريشه و اصل ايل افشار و ظهور نادرشاه

آموزش زبان كردي كرمانجي

ريشه و اصل ايل افشار و ظهور نادرشاه

۱۲ بازديد

نويسنده : مرندي علمداري، فرهاد

ريشه و اصل ايل افشار و ظهور نادرشاه

فرهاد مرندي علمداري‏ دبير تارخي منطقه 4 شهر تهران

(به تصوير صفحه مراجعه شود) ميرزا مهدي خان استرآبادي،منشي مخصوص نادرشاه در كتاب خود،نادر را از ايل قرقلو مي‏داند كه تيره‏اي از افشارند را از جنس تركمان مي‏شناسد كه مسكن و مأواي قديم آن‏ها، تركستان است.همچنين مي‏افزايد:«در ايامي كه مغوليه بر تركستان استيلا يافتند،از تركتسان كوچ‏ كردند.در آذربايجان توطن اختيار و بعد-از ظهور خاقان گيتي‏ستان،شاه اسماعيل انار الله برهانه‏ به تقريبات كوچ كرده و در سرچشمهء مياب كوپكان من محال ابيورد خراسان كه در سمت شمال مشهد مقدّس طوس است؛الخ(الي آخر)توطن اختيار كردند.»1

ميرزا مهدي خان استرآبادي معتقد است: «طوايف افشار ساكن در نواحي شمال مشهد، تابستان‏ها در ابيورد ييلاميشي و زمستان را در دستجرد و دره جز قشلاميشي مي‏كردند.»

البته نظرات و عقادي مختلف و متفاوتي‏ در اين خصوص موجود است؛از آن جمله‏ اين‏كه جماعت افشار و برخي نظاير ايشان از دورهء تركمنان نبودند و در تركستان نيز استقرار نداشتند؛بلكه از گروه تركان غربي و خويشاوند نزديك خزرها،قبچاق‏ها،بلغارها و بجناكها بودند كه از حول و حوش قرن پنجم‏ ميلادي در ماوراي قفقاز به سر مي‏بردند.بر اساس اين عقيده،تيره‏ها و طوايف متعدد مزبور در حدود قرن هشتم هجري قمري از محل خويش مهاجرت كردند و به سوي شام‏ رفتند.اين نيز بديهي است‏ كه آمدن آنها با آمدن مغلوها مربوط نمي‏شود و صرف نظر از زندگينامه‏هاي غير موجهي كه بعدها مورخان‏ درباري و شايد هم به اشاره‏هاي صاحب‏ نسقان و محض مزيد اعتبارات اجدادي آنان‏ برايشان ساخته و به سلاله‏هاي قوم مغول پيوند داده‏اند،اينان نزديك به دويست سال پس از هجوم مغولان از شام به ايران آمدند.زبانشان‏ هم تركي غربي است و با تركي شرقي و به‏ عبارتي لهجهء تركستاني يا جغتايي تفاوت بسيار دارد.2

آقاي دكتر نوايي نيز در كتاب خود مي‏نويسد:«نادر از قبيلهء افشار و از تيره قرقلو بود.افشار(اوشار)طايفه‏اي صحرانشين از مغولان بود كه جزء ميمنهء سپاه اغوزخان(جد چنگيز خان)بودند.اين قوم كه علي الظاهر در ضمن استيلاي مغول به ايران آمد و در اين‏ سرزمين جا گرفت،مركز اصليشان در آذربايجان غربي بود؛ولي قسمتي از آنان را شاه اسماعيل صفوي به خراسان شمالي در حدود ابيورد كوچ داد تا در برابر ازبكان سدي‏ استوار باشند.زبان اين طايفه، تركي بود و محل قشلافشان در حوالي دستگرد و درگذر بود.»3

احمد كسروي در كتاب خود مي‏نويسد: «ايل افشار كه از زمان سلجوقيان به ايران‏ آمدند،در آغاز قرن ششم هجري قمري،ما آنان را در خوزستان مي‏يابيم.شمله نامي از ايشان در زمان سلجوقيان بيست سال بيش‏تر در خوزستان فرمانورايي داشته كه نامش در تاريخ‏ها باقي مانده است.»

همچنين مي‏افزايد:«در زمان صفويان نيز ايشان در خوزستان و كهكيلويه فراوان بوده‏اند و چون بنياد پادشاهي صفويان را ايل‏هاي ترك‏ كه يكي از آن‏ها افشار بود،گذرانده بودند،اين‏ ايل‏ها نيز همهء كاره آن پادشاهي بودند كه هر ايلي در سرزميني كه نشيمن داشت،رشته‏ اختيارات آن‏جا را از هر باره در دست‏ داشت.افشاريان هم اختياردار كهكيلويه در خوزستان بودند.»4

بر همه روشن است كه دسته‏هايي از افشارها كه در نواحي خراسان،همدان، قزوين،قم،ساوه و ديگر نواحي مركزي ايران‏ پراكنده شدند،به‏طور عمده در زمان‏ شاه عباس اول به نقاط مزبور مهاجرت كردند و شاه اسماعيل باوجوداين‏كه در برابر فشارهاي روزافزون اسلاوهاي روسيه كه‏ ترك‏هاي غربي را به طرف ايران سوق‏ مي‏دادند،مي‏خواست اين جماعات را كه بر سر راه تجارت مشرق و مغرب بودند،جا به جا كند كه به واسطهء گرفتاري‏هاي بي‏شماري كه‏ يافت،مجال اقدام پيدا نكرد و پس از او، شاه تهماسب نيز كه هموماره گرفتار جنگ با ازبكان در مشرق ايران بود،به انجام چنين امر مهمي توفيق نيافت.سلطنت كوتاه‏ شاه اسماعيل دوم و شاه محمد خدابنده هم‏ براي تحقق امر كفايت نمي‏كرد و فقط شاه عباس كبير بود كه با سياست ظاهرا روشن‏بينانه و قاطع خود،جمعيت‏ها را به‏ مهاجرت وا مي‏دشت و آن‏چنان‏كه مي‏دانيم، گروه بسياري از ارمنيان را هم به اطراف‏ اصفهان منتقل كرد.

لارنس لكهارت معتقد است كه در قرن‏ سيزدهم ميلادي،افشارها در برابر مغول‏ها به طرف باختر رفتند.ابتدا در آذربايجان و سپس در ساير نقاط ايران پراكنده شده‏اند.او بخصوص تكيه بر اين دارد كه شاه اسماعيل‏ اول،ارتش معظم خود را از افشارها و قبايل‏ ديگر ترك و مغول تشيكل داده است.او در اين زمينه مي‏نويسد:«دربارهء اصل قبيلهء نادر يعني قبيله افشار نيز تا اندازه‏اي بين مورخان‏ ترديد است؛لكن دلايل بر اين‏كه ايل افشار اصلا ترك است،قوي به نظر مي‏رسد.»5

رشيد الدّين فضل الله مورخ معروف، افشارها را قبايل ترك كه در دشت‏ها پراكنده‏اند مي‏داند و مي‏گويد:«اوشار مؤسس قبيله در جناح چپ ارتش جدش اغوز كه از سران‏ معروف ترك به شمار مي‏رود،جنگيد.»او بر آن است كه افشار از كلمهء اوشار مشتق شده‏ است و يعني كسي كه كاري را بسرعت انجام‏ مي‏دهد.

آشكار است كه قسمت عمدهء مايحتاج‏ زندگاني افشاريه از طريق دامداري و كشاوزي به دست مي‏آمد و اين همان مطلبي‏ است كه مي‏توان نتيجه گرفت:«تبار نادر قلي‏ افشار،اهل حرفه و زراعت بوده است و امتزاج‏ طبايع متحرك و ساكن و به عبارت ديگر، اختلاط آثار مترتب بر كوه و دشت را در مزاج‏ نادر همانا مي‏توان به وضوح مشاهده كرد.»6

مختصري در باب تولد نادرشاه

ميرزا مهدي خان استرآبادي در بيان‏ كيفيت تولد نادر مي‏نويسد:

«توليد آن حضرت در يوم شنبه‏ بيست وهشتم سال هزار و صد هجري برابر لوي‏ئيل،در دره دستجرد دره جز،مكاني كه‏ بالفعل عمارات عاليه در آن‏جا احداث و به‏ مولود خانه شهرت يافته،اتفاق افتاده و به اسم‏ جد خود،ندر قلي بيگ موسوم شده،در پانزده‏ سالگي قدم بر معارج رشد گذاشت.چون در ميان تاجيك و ترك و خرد و بزرگ مظهر كارهاي سترگ گشته،در مبادي حال آثار دولت و فرو اقبال از ناحيهء احوالش ظاهر و امور عظيمه از دست مؤيدش صادر مي‏شد و در عالم خود،نادر آفاق بود.به نادر قلي بيگ‏ مشهور شد.»7

در كتاب«نادر و بازماندگانش»به اين نكته‏ برمي‏خوريم كه:«نادر در محرم سال 1100

(به تصوير صفحه مراجعه شود) هجري قمري برابر با نوامبر 168 ميلادي، در دستگرد چشم به جهان گشود.بعدها به‏ به نام مولودگاه.خانوادهء نادر بسيار تنگدست‏ بودند.پدرش امامقلي بود كه شغل‏ پوستين دوزي داشت و به گويند كه مادرش مدتي‏ در اسارت ازبكان بوده است.در ابتداي‏ زندگاني،ندر قلي نام داشت و وقتي كارش‏ در دستگاه طهماسب دوم بالا گرفت،لقب‏ طهماسب قلي خان يافت و هنگامي كه به‏ سلطنت رسيد،خود را نادر شاه خواند.در ايام‏ جواني در زد و خوردهاي محلي با تركان و كردان چشمگزك خبوشان(قوچان)و ازبكان‏ و تاتارها به شجاعت شهرت يافت. همراهانش از افشارهاي قرقلو و كردان دره گز و ابيورد بودند و جمعي از طايفهء جلاير به‏ سركردگي طهماسب قلي خان جلاير،قلعهء كلات،مركز فعاليت‏هاي شرارت آميز و نظامي وي بود.»8

در بعضي از منابع مانند«بيان واقع»،سال‏ تولد نادر را به زعم بعضي 1099 هجري قمري‏ و به روايت برخي ديگر 1102 هجري قمري‏ مي‏داند.9

محمد كاظم مروزي يا وزير مرو در دوران‏ حكومت نادرشاه،ولادت نادر و بدايت حال‏ او را گهگاه با افسانه‏ها و اساطير ممزوج كرده‏ و شايد بيش از همه هم روح خيال پرداز خويش را در اين راه راضي ساخته است.او مي‏نويسيد:«چون به سن 10 سالگي رسيد، سوار مركب مي‏شد و به شكار شير و پلنگ و گراز مي‏رفت و با طفلان كه بازي مي‏كرد، را سردار و پادشاه لقب نموده،و طرح جنگي‏ و جدال ميان طفلان و هم سران خود انداخت‏ و هرگاه يكي از آن‏ها فايق بر ديگري آمدي، قبا و كلاه خود را در عوض خلعت به آن داده‏ و مكرر اوقات عريان به خانه مي‏رفت كه تمام‏ رخوت خود را بخشيده بود.»10

روشن است كه پدر وي،شغل خطير و قابل اعتنايي نداشت و احتمالا حتي در دستگاه ديواني ساده و كدخدامنشانهء حاكم‏ ابيورد نيز مقامي نداشت.چه تا آن زمان: «هنوز هم در ايران بيش و كم نازش به‏ اسلاف«سايه خشك»و به تعبير ديگر، پشت ميز نشين وجود داشته است و آن‏ها را كه‏ سعادت باري را كه«زادهء لطف خداي يگانه و گرامي فرزند مادر زمانه باشد نه مفاخرتش به‏ نسب و نه به مباهاتش را به سلطنت مكتسب» مي‏دانستند.بسياري از اهل تحقيق اين نظر را دارند كه پدر نادر،مردي ساده دل و زارع و فرضا چوپان بوده است كه در كمال قناعت، آن‏طور كه مقتضي حيات روستايي و بخصوص در مناطق صعب و كوهستاني‏ است،روزگار مي‏گذرانده است.»11

«همچنين،اگر افزودن لقب بيگ را به نام‏ ندرقلي،الحاقي عصر بر كشيده شدنش‏ ندانيم،چه پدر و عموهايش هيچ كدام در آغاز به اين عنوان ياد نشده‏اند،شايد به حدودي از تعيين در همان محدودهء حيات ايلي براي وي‏ بتوان دست يافت و مثلا در قياس با توده‏ مردمي كه درست همانند مرد موردنظر ما«فخر به جوهر خداداد»خويش داشته‏اند و نه به‏ كان آهن نادر را واجد امتياز برخورداري از رفاهي نسبي مي‏توان به حساب آورد.»12

محقق ديگري،حكايت از اسارت نادر و خانوادهء او مي‏كند كه ازبك‏ها در سال‏ 1116 هـ ق برابر با 1704 ميلادي،به‏ خراسن يورش بردند كه طي آن،عده بسياري‏ را نيز به اسارت گرفتند.در ميان اسيران،نادر و مادرش نيز بودند كه تا چهار سال بعد، همچنان به بندگي غارتگران رضا مي‏دادند و چون مادر نادر مرد،او نيز فرصت را مغتنم‏ شمرد و گريخت.البته بايد يادآور شد كه در ديگر منابع و مآخذ موجود،چنين حكايتي‏ درج نشده است و يا به اين كيفيت نيست، هرچند كه مورخ فوق،از پدر نادر حرفي به‏ ميان نمي‏برد.

محمد شفيع وارد كه معاصر نادرشاه بود از او به عنوان ميرزا نادر قلي از سردار زادگان‏ چريك افشار نام مي‏برد كه والد نامدارش‏ ايشيك آقاسي،سلطان بلدهء ابيورد از اعمال‏ خراسان از زمان قديم بود.13در تاريخ اجتماعي عصر نادرشاه آمده است كه ويليم‏ كاكل نمايندهء كمپاني هند شرقي انگليس در اصفهان كه معاصر نادر بود،اظهار مي‏دارد: «پدر نادر نه تنها رئيس دسته‏اي از افشار بود، بلكه فرماندهي دژ كلات را نيز به عهده‏ داشت.»14

در مورد شغل پدر نادر منابع متفاوت و مختلفي ارائه مي‏دهند كه بيش‏تر بايد مورخان‏ هم عصر نادر را مورد ارزيابي قرار دهيم كه آنان‏ نيز جسته و گريخته از پوستين دوزي پدر و حتي خود نادر صحبت به ميان آورده‏اند.

سرجان ملكم كه زماني نزديك به نادر مي‏زيسته،حكايت پوستين دوزي نادر را در كتاب خود آورده است.15

محمد كاظم مروزي كه مورخ هم عصر نادر بوده است،در كتاب خود مي‏گويد: «امامقلي و بيكتاش و بابر هريك داراي احوال‏ و ثروت و سامان و مكنت و از دواب و مواحشي و اغنام به قدر هفتصد و هشتصد رأس گوسفند و ده پانزده رأس ماديان‏ بوده‏اند»16و باز هم او،پدر نادر را مردي‏ عاقل و نيكو اخلاق مي‏شمارد كه هميشه از ذكر الهي غافل نبود.

دكتر شعباني نظر محمد كاظم مروزي را در مورد مذهبي بودن پدر نادر تصديق مي‏كند و مي‏نويسد:«همانا تربيت مذهبي و اخلاقي‏ سنتي بود كه نادر و كسان او را با وجود سياست‏ مذهبي‏اي كه بعدها در پيش گرفتند،قلبا متوجه تعظيم و تكريم شعائر ديني‏ مي‏ساختند.»17

محمد كاظم،وزير مرو كه كتاب خود را پنج سال پس از هلاكت نادر شاه نوشته،به‏ افسانهء پوستين دوزي پدر پادشاه ايران نادرشاه‏ توجه داشته است كه مي‏گويد:«و دائم اوقات‏ در زمستان و تابستان پوستين پوشيدي.»18

در مورد شهرت و شجاعت نادر، نويسندهء فوق الذكر معتقد است«اين شهرت‏ و شجاعت نادر بوده كه التفات بابا علي بيك‏ را به جانب او معطوف داشته است و چون‏ مدتي در خدمت شخص موصوف گذرانده، ترقي يافته و به رتبت آقاسي گري و بعد به منزلت ايشيك آقاسي گري او نائل آمده‏ است.»و در اين زمينه مي‏نويسد:«پدر نادر از طرف حاكم ابيورد،متصدي خالصبحات‏ آن ولايات بوده است.»19ولي طبيعي است‏ كه هر آينه منصبي نيز بر عهدهء وي بوده،در حدود فرمانبري و پاكاري به اصطلاح معمولي‏ قلمداد مي‏شده است و چون احتمال مبالغه تا مرز افراط و مزاج گويي بي‏منتها آن هم براي‏ دولتمردي همچون نادر وجود داشته است، مي‏توان استنباط كرد كه فقط جربزه و شايستگي شخص«ندرقلي بيك»مؤيد احوال‏ و تغيير روال زندگانيش بوده است.

دكتر شعباني از قول دو مورخ گمنام‏ هم عصر نادر،حال نادر و چگونگي به قدرت‏ رسيدن و به زير فرمان بردن ياغيان و امراي‏ ايالات و ولايات مختلف را اين‏گونه شرح‏ مي‏دهد:«گرچه ممكن است كه اين مرد فوق العاده،فرزند شباني بيش نبوده باشد،اما با اين همه ترديد نيست كه او خون بزرگان در عروق خود دارد و همان‏گونه كه در نامه‏اي به‏ فرزندش اشعار داشته از تبار اشراف و اميران‏ است.نادر وقتي كه خود را در رأس گروهي‏ از مردان مصمّم و با اراده قرار داد،بزودي‏ توانست در پرتو انجام يك سلسله كارهاي‏ شجاعانه،ثروت و شهرت فراوان كسب كند و وقتي به مدت هست سال به اين شيوه‏ زيست،همراهان ثابت قدم خود را به هفت‏ هزار رساند.سپس درصدد بر آمد تا نعمت‏هاي‏ طبيعت عالي خود را به اجرا بگذارد و به‏ استعانت فرزند سلطان حسين كه به ايالت‏ مازندران آمده بود،برخيزد».20

همچنين دكتر شعباني از مورخ گمنام‏ ديگري كه كتابش را در دوران نادرشاه نوشته‏ است،نقل قول مي‏كند و مي‏نويسد:«در آن‏ هنگام كه نادرشاه به شباني گوسفندان پدر خود اشتغال داشت،احساسات تند و بلندپروازانه‏ بر وجودش استيلا داشت و بمرور در دل او شدت مي‏يافت.اين‏طور به نظر مي‏رسد كه‏ موانع و مشكلات بر عزم راسخ او قوّت بخشيد و سرانجام بر استحكام اراده‏اش افزود.بهتر است،مساعدت بخت بلند را هم كه در همه‏ حال راهنماي او بود،به حساب آوريم.نادر توانست هفتصد رأس از گوسفندان پدر را بربايد و با پولي كه از فروش آن‏ها عايدش‏ شد،چند صد نفر رفيق راه و همكار اجير كند،پس آن‏گاه به همراهي جدي اين گروه به‏ تاراج كاروان‏ها و لخت كردن مسافران دست‏ زد و بخصوص زايران مشهد و خانهء خدا را مورد تعرض قرار داد.»21

البته مطالب فوق را در منابع مهم‏ نمي‏بينيم.حتي مي‏دانيم كه پدر نادر زماني كه‏ نادر پسر بچه‏اي بيش نبود،فوت كرد.اين‏ مورخ گمنام از فروش گوسفندان پدر و اجير كردن مزدوران راهزن سخن به ميان مي‏آورد كه‏ قطعا نادر بايد در سنين جواني به اين اوصاف‏ بوده باشد.اين نيز آشكار است كه نادر در سنين جواني و نوجواني در خدمت بابا علي‏ بيك كوسه احمد لوي افشار،حاكم ابيورد بوده‏ است.در«بيان واقع»آمده است: «بابا علي بيك كوسه احمد لوي افشار حاكم‏ ابيورد،پس از مرگم اماقلي(پدر نادرشاه)با زن دوم وي كه مادر نادر بود،ازدواج مي‏كند و چون از درجهء هوش و ذكاوت نادر آگاه‏ مي‏شود،دختر خود را به حبالهء نكاح وي‏ در مي‏آورد.»22

همين امر باعث اختلاف و حسدورزي‏ نزديكان و خويشان بابا علي بيك مي‏شود؛زيرا نمي‏توانستند ببينند كه چوپان زاده‏اي،داماد حاكم ابيورد شود.منشي مخصوص نادرشاه‏ در همين خصوص مي‏نويسد:«بسياري از حسد پيشگان افشار سالك طريق امتناع و هنگامه آراي جنگ و نزاع بودند.»23اين گفته‏ نشانگر آن است كه براستي هيچ پيامبري نيز در آغاز،قوم خود را نتوانسته معترف به نبوّت‏ خويش كند و به عبارت ديگر:«بزرگ‏ترين‏ دشمنان هر مرد بزرگي در ابتدا،اطرافيان خود او هستند.به همين خاطر،جمعي از رؤساي‏ آن طايفه به اين علّت شاهد فنا و همخوابهء رنج‏ و عنا مي‏گردند.»24

ميرزا مهدي خان استرآبادي،منشي‏ مخصوص نادرشاه،قوم و خويش نادر و بابا علي بيك را اين‏گونه به تصوير مي‏كشد:«از (به تصوير صفحه مراجعه شود) جامهء خانه نسبت خويشي آن دودمان تشريف‏ رساي مفاخرت در بر خويش داشت.»و اضافه مي‏كند:«از اين زن‏25،رضاقلي ميرزا مهين فرزند نادر به وجود مي‏آيد و چون پس از پنج سال بدرود زندگي مي‏گويد،نادر با دختر دوم بابا علي بيك ازدواج مي‏كند كه نصر الله و امامقلي را به دنيا مي‏آورد.پس از مرگ‏ بابا علي بيك كوسه احمد لوي افشار در سال‏ 1136 هـ.ق است كه نادر به طوع و كره زمام‏ امور را در دست گرفت و طبيعي است كه تا آن زمان شهرت دلاوري او به صورتي انعكاس‏ يافته بود كه مجال تعرض براي كسي باقي‏ نماند و او از طريق بهره‏مندي از زور و يا استحقاق مسلم در حدود ابيورد و كلات و باقي سرحدات مشغول ملكداري شد.

بتدريج قبايل و دسته‏هاي مختلف با شنيدن‏ قدرت و عظمت نادر و پيروزي‏هايي كه در نبردهاي مختلف داخلي و خارجي به دست‏ آورده بود،به او ملحق مي‏شوند و گروهي را هم اجير مي‏كند و به خدمت خويش‏ در مي‏آورد.به قول منشي نادر:«چون ديدند كه ساقي چرخ ميناي از ساغر ماه و مهر خونابهء غم به جام اهل ايران ريخته…اين معني را حوصلهء غيرت آن حضرت برنيافته،به الهام‏ خداوند بي‏نياز و ارشاد بخت فرخنده طراز و نيروي عزم بلند و قوت همت ارجمند، طوايف افشار و اكراد و باقي‏ ايالات سكنهء ابيورد و دره جز و كلات را به خدمت خود درآورد.»26

منشي نادر در باب‏ پيوستن طهماسب‏ قلي بيك جلاير و دو تن‏ از همراهيان خود،يعني‏ محمد علي بيك و ترخان، مي‏نويسد:«در شدت و رخاملتزم ركاب فيروزي‏ انتساب و در سختي و سستي‏ سايه آسا دنباله رو چتر خورشيد قباب شدند.»27

همين مورخ در باب‏ راهزني نادر كه بعضي از مورخان به آن‏ معتقدند،با اين مضمون مي‏نويسد:«براي‏ نجات ايران از خطر قطعي در ميزان مجاهده‏ براي كسب قدرت سنجيده و آن را با نوعي عيار كه مفهوم جوانمردانه و شريف و قهرمانانهء آن‏ از ديرباز در ايران رايج بوده است،قياس‏ كرد.»

لارنس لكهارت بر اين نظر است كه با وجود سكوت ميرزا مهدي خان استرآبادي، بايد به اتكاي آنچه كه با زن و عبد الكريم‏ كشميري و برخي ديگر در كتب خود نوشته‏اند،اعتقاد داشت كه:«نادر براي‏ مدتي،رهبري گروهي از راهزنان را بر عهده‏ داشته است.»28

لكهارت ادامه مي‏دهد:«به هر صورت‏ نادر با ارادهء آهنين خود و روحيهء سرشار از جاه طلبي و قدرت طلبي و كار توأم با تدبير و انديشه و طراحي نقشه‏ها و تاكتيك‏هاي نظامي‏ توانست نيروي قوي و استواري را گرد خود جمع كند تا همراه اين نيرو و قوا به‏ موفقيت‏هاي چشمگير و قابل ملاحظه‏اي‏ دست يابد كه از آفاق دور و نزديك،نظرها و نگاه‏ها به اين سردار لايق و شكست ناپذير ابيورد و خراسان جلب شود.موفقيت‏هاي‏ كوچك و بزرگ نادر در خلال جنگ‏هاي‏ محلي موجب شده بود كه او هم خود را بشناسد و نقايص فرماندهي‏اش را رفع كند و هم نام و آوازه‏اي در استان‏هاي شمال شرقي‏ و شمال مملكت به هم رساند.اين‏ شهرت جويي‏ها باعث شد كه وقتي محمد خان‏ تركمن فرستادهء شاه تهماسب ثاني براي‏ سركوبي ملك محمود سيستاني به خراسان‏ آمد،از نادر مدد گرفت و اگرچه به واسطي‏ ضعف فرماندهي خود كاري از پيش‏ نبرد(محمد خان تركمن)و براي خواباندن‏ شورش‏هاي دائمي قلمرو متصرفاتش او را ترك كرد،ولي اعتبار وجودي او را به‏ طهماسب دوم كه در بدر به دنبال حاميان‏ جديدي مي‏گشت،نمود.»29

بتدريج نزديكي شاهزاده طهماسب دوم به‏ نادر شروع شد و اين نزديكي و ارتباط در مرحلهء اول از طرف شاهزادهء صفوي،شاه طهماسب‏ دوم بود كه باعث تثبيت و مستحكم شدن‏ پايه‏هاي قدرت نادرشاه به صورت رسمي و قانوني شد.

نادرشاه در حدود دوازده سال-از سال‏ 1148 هجري قمري تا سال 1160 هـ.ق- سلطنت كرد كه اين مدت را به بخش‏هاي‏ مختلفي مي‏توان تقسيم‏بندي كرد:

بخش اول،دورهء استقرار و تثبيت قدرت‏ خويش كه جنگ‏هاي پي در پي با افاغنه،آرام‏ كردن شورش‏هاي داخلي،بيرون راندن‏ عثماني‏ها و روس‏ها از ايران و تاجگذاري‏ خويش در دشت مغان را مي‏توان برشمرد.

بخش دوم،اوج قدرت نادرشاه و سر و سامان داده به بخش‏هاي كشاورزي و صنعت و اقدام در جهت ساخت سدهاي‏ مختلف در شمال و جنوب كشور بود.در اين‏ خصوص،حتي دادن اولتيماتوم به محمد شاه‏ گوركاني،پادشاه هندوستان را مي‏توان نام برد. بخش سوم،ضعف و زوال نادرشاه و در نهايت،سقوط سلسلهء افشاريه بود كه اين دوره‏ به خاطر تغيير حال دادن نادرشاه به خاطر عوامل متعدد از جمله كور كردن رضاقلي ميرزا پسر ارشد و وليعهدش،حمله به هندوستان و تصاحب غنايم بي‏شمار آن سرزمين-كه آن‏ همه ثروت بيكران و يكجا او را حريص‏تر و طماع تر نمود-حتي ماليات‏هاي سه سالهء مردم‏ را كه قبل از سفرش بخشوده بود،دوباره‏ باز پس گرفت.اين همه ثروت و مال كه از آن‏ ديار آورد،به درد ملت ايران نخورد و سودي‏ براي مردم درمانده و فقير اين سرزمين‏ نداشت.چه خوب فهميده و چه خوب گفته‏ است شيخ محمد علي حزين لاهيجي درباره‏ نادر و روزگار وي كه:

به دست خلق عالم،كاسهء در يوزه مي‏بينم‏ گدا چون پادشه گردد،گدا سازد جهاني را

منابع

(1).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص‏ 27

(2).نفيسي،سعيد،تاريخ اجتماعي و سياسي دوره‏ معاصر،جلد اول،تهران مطبوعات شرق،1335، ص 18

(3).نوائي،عبد الحسين،نادرشاه و بازماندگانش،همراه‏ با نامه‏هاي سلطنتي و اسناد سياسي و اداري با توضيحات و حواشي،تهران،انتشارات زرين،سال‏ 1368،ص 128.

(4).كسروي تبريزي،احمد؛تاريخ پانصد سالهء خوزستان،تهران،انتشارات خواجو،سال‏ 1362،ص 68-69.

(5).لكهارت،لارنس،نادرشاه،تهران،انتشارات‏ كتاب‏هاي جيبي با همكاري انتشارات امير كبير؛سال‏ 1357،ص 29.

(6).فسائي شيرازي،حسن بن حسين،فارسنامهء ناصري، تهران،انتشارات امير كبير،سال 1367،ص 164.

(7).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص‏ 123.

(8).نوائي،عبد الحسين؛نادرشاه و بازماندگانش، تهران،انتشارات زرين،سال 1368،ص 121.

(9).كشميري،عبد الكريم؛وقايع ايران و هند(بيان واقع‏ نادرنامه)دهلي،بي‏تا،ص 178

(10).مرزوي،محمد كاظم،عالم آراي نادري جلد1، تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص 23.

(11).شعباني شيخ آبادي،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران‏ در عصر افشار،جلد 1،تهران انتشارات دانشگاه‏ تهران،سال 1359،ص 106.

(12).هنوي،جونس،زندگي نادرشاه،تهران،انتشارات‏ بنگاه ترجمه و نشر كتاب،سال 1346-1336،ص‏ 34.

(13).شفيع تهراني،محممد(وارد)،تاريخ نادرشاهي، تهران،انتشارات بنياد فرهنگ ايران،سال 1349،ص‏ 24-25.

(14).شعباني شيخ آبادي،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران‏ در عصر افشار،جلد اول،تهران،انتشارات دانشگاه‏ تهران،سال 1359،ص 108.

(15).ملكم،سرجان؛تارخي ايران،تهران،انتشارات‏ سعدي،سال 1363،ص 65.

(16).مروزي،محمد كاظم؛عالم آراي نادري جلد 1، تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص 21.

(17).شعباني،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد 1،تهران،انتشارات دانشگاه تهران،سال‏ 1359،ص 110.

(18).مروزي،محمد كاظم،عالم آراي نادري،جلد اول،تهران،انتشارات نشر علم،سال 1369،ص‏ 22.

(19).همان كتاب و همان صفحه.

(20).شعباني،رضا؛تاريخ اجتماعي ايران در عصر افشار،جلد اول،تهران،انتشارات دانشگاه تهران، سال 1359،ص 111.

(21).همان منبع،(به نقل از مورخ گمنام معاصر نادرشاه).و همان صفحه.

(22).كشميري،عبد الكريم،وقايع ايران و هند(بيان‏ واقع نادرنامه)،دهلي، بي‏نا،ص 6.

(23).استرآبادي،ميرزا مهدي خان؛جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص‏ 28.

(24).همان كتاب و همان صفحه.

(25).منظور،دختر اول بابا علي بيك حاكم ابيورد است.

(26).استرآبادي،ميرزا مهدي خان،جهانگشاي نادري، تهران،انتشارات انجمن آثار ملي،سال 1341،ص‏ 10-11.

(27).همان منبع و همان صفحه.

(28).لكهارت،لارنس؛نادرشاه،تهران،انتشارات‏ كتاب‏هاي جيبي با همكاري انتشارات امير كبير،سال‏ 1357،ص 141.

(29).لكهارت،لارنس؛انقراض سلسلهء صفويه و ايام‏ استيلاي افاغنه در ايران،تهران،انتشارات مرواريد، سال 1368،ص 321.

پايان مقاله

منبع مقاله: http://www.ellahmezar.ir



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد