دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶ | ۱۸:۱۲ ۲۳ بازديد
اين كتاب در نهايت زيبايي نگاشته شده و شامل حدودا 2000 صفحه داستان در 10 جلد منتشر شده. محيط داستان در فرهنگ و ديار ما شمال خراسان و قهرمان داستان يعني گلممد هم كرد و كرمانج بوده است.
بقيه ادامه مطلب
مارال (همون مرار كردي) دختر جواني از عشاير كُردِ ساكن خراسان به شهر (سبزوار) ميآيد تا پدرش عبدوس و نامزدش دلاور را كه به جرم شركت در قتل زنداني هستند، ملاقات كند. مارال و مادرش در طول يك سالي كه اين دو در زندان بودهاند، بر اثر خشكسالي زندگي دشواري را گذراندهاند. مادر بعد از بيماري سختي مرده است و مارال كه تنها مانده است، تصميم گرفته پيش عمهاش بلقيس همسر كلميشي به كلاته سوزنده برود. خانوار كلميشي مثل بيشتر ايلياتيهاي آن سامان بين منطقه كليدر و قلعهها و كلاتههاي پراكنده آن نواحي بر حسب فصل، در رفت و آمدند.مارال درخانواده عمه به خوبي پذيرفته ميشود و روز بعد براي درو كردن كشتگاه كوچك خانواده با آنها همراه ميشود. همان روز گل محمد (پسر بلقيس) با دايي خود مديار و چند تن ديگر از اعضاي خانواده همراه ميشود تا صوقي خواهرزاده حاج حسين چارگوشلي را كه مديار عاشق اوست، از خانه حاج حسين بدزدند. صوقي نامزد نادعلي پسر حاج حسين است. در اين ماجرا مديار و حاج حسين چارگوشلي كشته ميشود. در غيبت مردان خانواده، شيرو (دختر جوان بلقيس) طبق قراري كه با ماهدرويش –جواني كه هرسال براي روضهخواني و شمايلگرداني به سياه چادرها ميآيد- دارد، فرار ميكند. وقتي گلمحمد به سوزنده برميگردد براي پيدا كردن شيرو تا نيشابور ميرود و در آنجا باخبر ميشود كه آن دو باهم ازدواج كردهاند و به قلعه چمن رفتهاند.
خانواده بعد از درو كردن كشت ديم كمحاصل خود در سوزنده به چادرها برميگردند و وقتي با بيماري گوسفندها روبرو ميشوند، گلمحمد براي گرفتن كمك از ادارههاي دولتي به سبزوار ميرود، اما هيچ ادارهاي به او توجهي نميكند و او خسته و نااميد به چادرها برميگردد و ناچار ميشود از بابقلي بندار مباشر ارباب آلاجاقي كه در قلعهچمن دكاني دارد، قرضي بگيرد.
ماهدرويش و شيرو در قلعه چمن براي گذران زندگي به خدمت بابقلي بندار درميآيند. شيرو در كارگاهي كه بابقلي بندار در زيرزمين خانه خود داير كرده، همراه با موسي و عدهاي از بچههاي قلعه، قاليبافي ميكند. نادعلي براي يافتن نشانهاي از قاتل پدر خود سياهچادرها و قلعههاي اطراف را زير پا ميگذارد، اما بينتيجه برميگردد. گوركن قلعه بركشاهي به سراغش ميآيد تا به ازاي روغن و گندمي كه از او ميگيرد، گور مديار را كه در شب حادثه پنهاني در گورستان قلعه بركشاهي دفن شده، به او نشان بدهد تا نادعلي بتواند با نبش قبر او، ردي از قاتل پدر خود به دست آورد اما منظره فجيعي كه نادعلي در گور ميبيند، بر اعصاب او اثر ميگذارد و نادعلي سلامت روح خود را از دست ميدهد.
با فرارسيدن فصل پاييز خانواده كلميشي به قشلاق ميروند. بر اثر مرگ و مير احشام و تنگدستي، گلمحمد و بيكمحمد (برادر كوچكتر) ناچار به هيزمكشي ميروند. مارال كه خود را در آن موقعيت سربار خانواده ميبيند، پيشنهاد ميدهد كه گلمحمد را در اين كار كمك كند. گلمحمد كه از اولين ديدار به مارال دلبسته است، با آنكه زني به نام زيور دارد، مارال را به زني ميگيرد. گلمحمد در يكي از سفرهايي كه براي فروش هيزم به شهر رفته است، با ستار جوان پينهدوزي آشنا ميشود كه گاه گاه براي كار به ميان ايلات و به دهات اطراف ميآيد.
در غروب شبي برفي، دو امنيه براي گرفتن ماليات به چادر كلميشيها ميآيند، اما در وضعيت بدي كه خشكسالي و مرگ و مير گوسفندها پيش آورده، امكاني براي پرداخت ماليات نيست. امنيهها خيال دارند گلمحمد را با خود به شهر ببرند. گلمحمد و خانعمو (برادر كلميشي) آن دو را ميكشند و جسدهاشان را از بين ميبرند. چندماه بعد وقتي كه كلميشيها دارند خود را براي كوچ به طرف كليدر آماده ميكنند، از آمدن چند امنيه به ميان سياهچادرها باخبر ميشوند. گلمحمد و خانعمو چادرها را ترك ميكنند و به بيابانهاي اطراف ميگريزند.
بابقلي بندار شيرو را طبق وعدهاي كه به ارباب آلاجاقي داده است، به شهر به خانه او ميفرستد. چندي بعد بلقيس كه براي كاري به خانه ارباب آلاجاقي به سبزوار رفته است، شيرو را در آنجا ميبيند و با خود به ميان خانواده ميآورد، اما هيچيك ازمردان خانواده باشيرو از در آشتي درنميآيند و او تنها و دلشكسته به قلعهچمن برميگردد. چند روز بعد جهنخان بلوچ كه با بابقلي بندار معامله قاچاق ترياك دارد، براي وصول مطالبات خود از او، با چند سوار به قلعهچمن ميآيند. بابقلي بندار در قلعه چمن نيست و جهن خان، ماهدرويش را كه حاضر نميشود جاي او را نشان بدهد، از بالاي پشتبام به حياط خانه پرت ميكند. ماهدرويش از آن به بعد عليل و زمينگير ميماند. جهنخان، شيدا پسر كوچك بابقلي بندار را به گروگان با خود ميبرد. همان روز موسي كه از شهر برگشته است به گودرز بلخي –يكي از ساكنان قلعه چمن كه ستار با او رفت و آمدهايي دارد- خبر ميدهد كه ستار در پي حادثهاي در شهر دستگير شده است.
چندي بعد خانمحمد پسر بزرگتر بلقيس كه چندسالي در زندان بوده، آزاد ميشود و پيش كسان خود ميآيد. همان شب گلمحمد و خانعمو براي ديدن او به چادرها ميآيند. صبح روز بعد استوار اشكين و امينههايش كه در تعقيب گلمحمد هستند، به آنجا ميرسند و او را دستگير ميكنند. گلمحمد در زندان با ستار همبند است. ستار نقشهاي براي فرار گلمحمد و چند تن ديگر ميكشد. نقشه با موفقيت انجام ميگيرد. وقتي گلمحمد به چادرها ميرسد، مارال پسري به دنيا آورده است. همان شب گلمحمد همراه با خانعمو و بيكمحمد به رباط كالخوني به سراغ پسرخالهشان علياكبر حاجپسند ميروند و چون مطمئن هستند كه علياكبر حاجپسند، گل محمد را لو داده است او را ميكشند و گوسفندهايش را با خود ميبرند.
روز بعد از فرار زندانيان، خبر حمله آنها به رباط كالخوني، به ستوان غزنه ميرسد و او با سرعت به طرف كالخوني راه ميافتد. موسي كه با تشكيلاتي كه در شهر است، ارتباط دارد، اعلاميههايي را با خود ميآورد و در دهات اطراف به دست بعضي از دهقانان ميرساند. اين روزها در اغلب روستاها، بحثهايي موافق و مخالف بر سر گرفتن املاك اربابها درگرفته است. در همين روزها شيدا كه موفق به فرار شده، به قلعهچمن ميرسد و بابقلي بندار براي حفظ جان شيدا، او را به پناهگاه گلمحمد ميفرستد.
گلمحمد و همراهانش شبي به قلعه سنگرد ميروند و از نجف ارباب ميخواهند كه تفنگها و فشنگهاي خود را به آنها بدهد و وقتي به قلعه ميدان برميگردند، با حمله استوار اشكين و امنيههاي او مواجه ميشوند اما گلمحمد و مردانش موفق ميشوند آنها را بكشند. گلمحمد دو امنيهاي را كه زنده ماندهاند، با گوش بريده به شهر روانه ميكند، از آن روز به بعد، آوازه شجاعت و قدرت گلمحمد در دهات و قلعههاي اطراف ميپيچد.
چندي بعد سرگرد فربخش ستار را از زندان آزاد ميكند و او را پيش گلمحمد ميفرستد تا به او بگويد كه مايل است گلمحمد را ملاقات كند. فربود رئيس تشكيلات موافقت ميكند كه ستار پيغام سرگرد را به گلمحمد برساند. ستار در سر راه خود به گروه امنيههايي برميخورد كه براي پيدا كردن گلمحمد دارند به قلعه چمن ميروند. عباسجان –پسر كربلايي خداداد، پيرمرد ثروتمندي كه زندگي گذشته را از دست داده است- به تازگي به خدمت بابقلي بندار درآمده است و همان شب پيامهايي از ارباب آلاجاقي براي او ميآورد. آلاجاقي از بابقلي بندار خواسته است كه هم گلمحمد را از آمدن امنيهها باخبر كند و هم سعي كند امنيهها را به راههايي بفرستد كه موفق به يافتن گلمحمد نشوند. علاوه بر آن سرگرد فربخش هم به بابقلي بندار پيغام داده كه نميخواهد بين گلمحمد و خاننايب، رئيس امنيهها درگيري و برخوردي پيش بيايد.
آن شب ستار مخفيانه با گودرز بلخي و موسي و چند تن ديگر از دهقانان دور هم جمع ميشوند و در مورد مطالبات جدي خود از اربابها بحثهايي ميكنند و قرارهايي ميگذارند. روز بعد ستار به سراغ گلمحمد ميرود، در سر راه خود دسته خاننايب و امنيههايش را در آن حوالي ميبيند. نزديكهاي غروب، گلمحمد و ديگران، از مخفيگاه خود، حمله خاننايب را به سياهچادرهاي ملامعراج، كه از ياران گلمحمد است ميبينند. گلمحمد ستار را نزد ملامعراج كه در اين حمله مجروح شده، ميفرستد و خود و يارانش خاننايب را دنبال ميكنند و او و امنيههايش را ميكشند.
در قلعه چمن، يك شب قبل از شروع كار دستهجمعي درو، دهقانان دور هم جمع ميشوند تا در مورد گرفتن حق خود از اربابها همقسم شوند. عباسجان خبر اين جلسه را به بابقلي بندار ميرساند. روز بعد، قدير (برادر عباسجان) كه براي اولين بار به كار درو كردن گماشته شده، نميتواند پا به پاي ديگران كار كند و اصلان پسر بابقلي بندار، او را اخراج ميكند. قدير همان شب خرمنها را به آتش ميكشد. فرداي آن روز ارباب آلاجاقي و امنيههايي كه از شهر ميآيند، گودرز بلخي و ياران او را به بهانه آتش زدن خرمنها به باد كتك و شكنجه ميگيرد.
گلمحمد كه حالا با شهرتي كه به دست آورده، به صورت ملجايي براي رعيتها درآمده، در قلعه ميدان مستقر ميشود. مردم از دهات و كلاتههاي اطراف به سراغ او ميآيند و مسائل خود را با او در ميان ميگذارند و از او كمك ميخواهند. در يكي از همين روزها دو امنيه از طرف سرگرد فربخش نامهاي براي گلمحمد ميآورند كه در آن به او پيشنهاد شده از دولت درخواست تأمين كند يا آنكه رضايت بدهد تا سرگرد فربخش همراه با نمايندهاي از مشهد، به ديدار او بيايد و با هم براي ديدار دوستانهاي نزد فرمانده به مشهد بروند. گلمحمد در پذيرفتن اين پيشنهاد مردد ميماند. ستار هم نميتواند راهي پيش پاي او بگذارد.
به دنبال شكايتهايي كه از نجف ارباب شده، گلمحمد به قلعه او (سنگرد) ميرود. در آنجا حاجي خان خرسفي را ميبيند و دختر او ليلي را براي بيك محمد، خواستگاري ميكند. حاجي خان خرسفي كه خيال دارد ليلي را به نجف ارباب بدهد، بعد از رفتن گلمحمد و يارانش، با همدستي نجف ارباب، انبار كاه او را آتش ميزند تا آن را به گردن گلمحمد بيندازد و بتواند ازاو شكايت كند.
وقتي گلمحمد به قلعه ميدان برميگردد، قربان بلوچ –يكي از كارگزاران بابقلي بندار- را ميبيند كه از طرف او آمده است تا گلمحمد را به جشن عروسي پسرش اصلان دعوت كند. قرار است آلاجاقي و فربخش هم به اين جشن بيايند و آلاجاقي براي گلمحمد پيغام فرستاده است كه اين جشن بهترين فرصت براي گرفتن تأمين است و او ميتواند در برابر گرفتن صدهزار تومان، براي او تأمين بگيرد. قربان بلوچ همچنين از جهن خان پيغامي براي قرار ملاقاتي با گلمحمد آورده است. گلمحمد در پذيرفتن اين دعوتها مردد و سرگردان ميماند.
قربان بلوچ كه روزگاري در قيام افسران خراسان با آنها همراه بوده و حالا اعتماد گلمحمد را جلب كرده و در صف مردان او درآمده است، معتقد است كه چون كارهايي كه گلمحمد ميكند، به نفع اربابها نيست، اين دعوتها ممكن است دامي براي گلمحمد باشد. ستار هم در بحثهايي كه با گلمحمد دارد، به او هشدار ميدهد كه به جاي اينكه در ميان اربابها و رعيتها قرار بگيرد و با هردو طرف دوست باشد، بايد طرف مردم را بگيرد، زيرا مردم او را صادقانه دوست دارند، در حالي كه دوستي اربابها با او صادقانه نيست و نميشود به آنها اعتماد كرد. گلمحمد با احساس مسئوليتي كه نسبت به مردم دارد، در قبول دعوتها مرددتر ميشود.
نزديكيهاي صبح، حيدر پسر ملامعراج خبر خرابكاريهاي نجف ارباب را به گلمحمد ميرساند. گلمحمد و يارانش به سنگرد ميروند، نجف ارباب را دستگير ميكنند و او را دستبسته با خود ميآورند. در همين موقع كسي از طرف رئيس امنيهاي كه مأمور تعقيب گلمحمد است، از راه ميرسد و از گلمحمد ميخواهد از آنجا دور شود و خبر ميدهد كه سيدشرضا و نوذربيگ كه هردو تا چندي پيش ياغي بودند و حالا به خدمت دولت درآمدهاند، داوطلب دستگير كردن او شدهاند. اين پيغامها گلمحمد را گيجتر ميكند، با اين همه به خانعمو ميگويد كه خيال دارد نجف ارباب را همينطور دستبسته به عروسي اصلان ببرد و از خطري كه ممكن است در كمين او باشد، پروايي ندارد.
روز بعد گلمحمد با جهنخان ملاقات ميكند. گلمحمد كه گمان ميكرد جهنخان از او ميخواهد تا پولي را كه از بندار و آلاجاقي طلب دارد، از آنها بگيرد، با كمال تعجب ميبيند كه جهنخان كه تا چندي پيش ياغي بود، خودش را تسليم كرده و حالا به خدمت دولت درآمده و از او ميخواهد كه خودش را تسليم كند. گلمحمد به او جواب رد ميدهد.
پس از آن گلمحمد و نزديكانش به عروسي اصلان به قلعه چمن ميروند. آلاجاقي و سرگرد فربخش همراه با بابقلي بندار از او استقبال ميكنند. آلاجاقي با وجود عدم رضايت حاجي خرسفي، در ميان جمع، قرار عروسي ليلي دختر او را براي بيك محمد ميگذارد و ضمن صحبتهايي پنهاني از گلمحمد ميخواهدكه نجف ارباب را آزاد كند و از دولت درخواست تأمين كند. گلمحمد جواب مثبتي به پيشنهادهاي آلاجاقي نميدهد و بيآنكه در شام عروسي شركت كند، با ياران خود از قلعهچمن ميرود.
روزي كه قرار است بيكمحمد همراه با خانعمو به خواستگاري ليلي بروند، سواري از طرف سيدشرضا تربتي براي گلمحمد خبر ميآورد كه به او دستور داده شده هرچه زودتر زنده يا كشته گلمحمد را تحويل دهد و گلمحمد و برادرش به اين نتيجه ميرسند كه ممكن است عروسي بيك محمد، حيلهاي براي كشتن او باشد. با اين همه بيك محمد همراه با خانعمو طبق قرار، با چند سوار به خرسف ميروند و وقتي به آنجا ميرسند، متوجه ميشوندكه اهالي ده به دستور حاجي خرسفي، از ده بيرون رفتهاند و خود او هم به مشهد رفته و از گلمحمد شكايت كرده است. خانعمو خشمگين از توهيني كه به آنها شده، دستور ميدهد مردم انبارهاي غله حاجي خرسفي را خراب و آنها را غارت كنند و وقتي مردم از ترس ارباب دست به اين كار نميزنند، غلهها را به كمك بيكمحمد به نهر آب ميريزد و خشمگين از آنچه پيش آمده و پشيمان از آنچه كرده است، نزد گلمحمد برميگردد. در همين موقع قربانبلوچ از طرف سرگرد فربخش پيغام ميآورد كه فربخش مايل است او را ببيند. در اين ملاقات فربخش خبر ميدهد كه از مدتها پيش حكم قتل گلمحمد را به او دادهاند وچون اين كار را نكرده است، به جرم بيلياقتي ميخواهند او را منتقل كنند. اما جانشين او حتماً اين كار را خواهد كرد. فربخش دوستانه از گلمحمد خداحافظي ميكند.
فرداي آن روز، ستار كه به شهر رفته با فربود بر سر احتمال كشته شدن گلمحمد بحث ميكند. ستار تصميم دارد پيش گلمحمد برگردد و فربود معتقد است كه اين كار فايدهاي ندارد. ستار هرچند از نظر عقلي حرفهاي فربود را قبول دارد، اما ترجيح ميدهد براي ياري گل محمد خودش را به او برساند. آخرين پيشنهاد فربود اين است كه تشكيلات ميتواند گلمحمد را مدتي مخفي نگه دارد.
همان روز (15 بهمن 1327) خبر سوء قصد به شاه از راديو پخش ميشود. ستار در بحثي كه با يكي از رفقا دارد به اين نتيجه ميرسند كه از اين به بعد دوره بدي از سختگيري و ديكتاتوري شروع خواهد شد. در جلسهاي كه شب همان روز در باغ فرمانداري سبزوار با حضور آلاجاقي و اعيان شهر تشكيل ميشود، برنامهاي براي تظاهرات بر ضد حزب توده، به وسيله زندانياني كه آزاد ميشوند و روستايياني كه آلاجاقي از دهات اطراف خواهد آورد، ريخته ميشود. ستار مصمم ميشود خود را به گلمحمد برساند.
سيدشرضا تربتي پنهاني به سراغ گلمحمد ميآيد تا به او بگويد كه در اوضاع فعلي كه حكومت قدرت گرفته است و دارد همه مخالفان خود را از بين ميبرد، او مجبور است بنا به دستوري كه دارد، مرده يا زنده گلمحمد را تحويل بدهد و گلمحمد بايد بين تمكين، گريز يا مرگ، يكي را انتخاب كند. گلمحمد تأكيد ميكند كه چون اهل تمكين و گريز نيست. مرگ را انتخاب كرده است. درهمان حال سرهنگ بكتاش فرمانده جديد نيز پيغامي براي او ميفرستد و از او ميخواهد تا فردا شب خود را تسليم كند و اگر نه او جنگ را شروع خواهد كرد. حيدر پسر ملامعراج از طرف پدر به سراغ گلمحمد ميآيد تا اگر او بخواهد، كمكهايي برايش فراهم كند. اما گلمحمد همه پيشنهادهاي كمك را رد ميكند. تفنگچيهايش را به خانههايشان ميفرستد و آخرين پيشنهاد ستار را براي در بردن جان خود، نميپذيرد. روز بعد به گل محمد خبر ميدهند كه علاوه بر گروههاي سرهنگ بكتاش و سردار جهن و سيدشرضا تربتي، براي مقابله با او ارباب آلاجاقي هم گروهي به سركردگي بابقلي بندار فراهم كرده است.
گلمحمد براي اينكه كسي كشته نشود، با ياران نزديكش شبانه به كوه ميروند تا جنگ به كوه كشيده شود. صبح همان روز، زيور پنهان از همه خود را به اردوي سرهنگ بكتاش و جهنخان ميرساند و از آنها خواهش ميكند كه جنگ با گلمحمد را شروع نكنند. زيور دستگير ميشود. ساعتي بعد، جهنخان و بابقلي بندار با چند تفنگچي به قلعه ميدان ميآيند و از بلقيس و مارال محل استقرار گلمحمد را ميپرسند و در برابر امتناع آنها، مارال و بلقيس را با خود به اسارت ميبرند.
شب آن روز حيدر پسر ملامعراج خبر اسيرشدن زنها را به گلمحمد ميرساند و از گلمحمد ميخواهد كه موافقت كند تا در كنار او بجنگد. گلمحمد او را نزد پدرش برميگرداند. زيور كه با كشتن امنيهاي موفق به فرار شده، خود را به گلمحمد ميرساند و با شروع حمله، همراه با او ميجنگد. در اين نبرد طولاني، خانعمو، گلمحمد، بيكمحمد، ستار و زيور كشته ميشوند. جنازههاي بيكمحمد و گلمحمد و خانعمو را به سبزوار ميبرند. چندروزي به نمايش ميگذارند و بعد در گوري دستهجمعي دفن ميكنند.
موسي و قربانبلوچ و نادعلي چارگوشلي جسد ستار را در همانجا كه كشته شده، به خاك ميسپارند. مارال جنازه زيور را سوار بر اسب با خود ميبرد. نادعلي اسب خود را به قربان بلوچ ميدهد تا بتواند خود را از آنجا در ببرد و خود تا صبح در كنار گور ستار ميماند.
درباره داستان:
شعر زير در وصف بخشندگي و جوانكردي خان كلميشي يا همون گلممده كه بين كرداي خراسان هنوزم زمزمه ميشود:
خاني كلميشي خان جانو ،
فيكرا مه بكشي،خان جانو،
خان جانو، اگه فكري مه نه كشيني خان جانو
لي هاتيه سه ر مه قوشين.
(در برابر نابرابري ها تنها پناه ما تو هستي اي خان كلميشي)
نقل است كه اين شعر كرمانجي وصف حال مارال در شب مرگ گلممد است كه براي بچه اش مي خوانده است:
ايشه و ساره آوي مايه لاريكه لار
ديغان چوويه سالار مايه لاريكه لار
لاريكه لار ده كه م ئه ز لاريكي خوه
خه لكو خودي بان ده كه م گول نازيكي خوه
.....
و شعر زير كه به فارسي هست و بر سر زبانها جاريست:
صد بار گفتم همچي مكن ننه گل محمد /
زلفاي سياه ر قيچي مكن ننه گل محمد /
صد بار گفتم پلاو مخور ننه گل محمد /
وردور كوها تاو مخور (تاب مخور) ننه گل محمد /
صد بار گفتم ياغي مرو ننه گل محمد /
رفيق الدغي (آلاجاقي داستان دولت ابادي)مرو ننه گل محمد /
الدغي بيبفاي (بيوفاست) ننه گل محمد /
تا آخر دنيا با تو نياي (نمي آيد ) ننه گل محمد /
ايمروز كه دور دورنس (دوران تست) ننه گل محمد /
اسب سيات(قره آت) دجو لونس ننه گل محمد /
اي جاولونا هميشه نيس ننه گل محمد /
اسب سيات دبيشه نيس ننه گل محمد /
وصف شما د ايرونس (در ايران است)ننه گل محمد /
عكس شما تهرونس ننه گل محمد /
كو جرق و جرق شمشيرت ننه گل محمد /
كو درق و درق هفت تيرت ننه گل محمد /
كو اجاقت كو اتاقت ننه گل محمد /
كو براراي قولچماقت(خان ممد و بيگ يا بگ ممد) ننه گل محمد /
گل محمد ددخاوبي ي ننه گل محمد /
تفنگشم برناو بي ي ننه گل محمد /
او تخم مرغاي لاي نونت ننه گل محمد /
آخر نرف نوش جونت ننه گل محمد /
قت بلندت شوه رف (چپه شد،آويزان شد ) ننه گل محمد /
نيمزي(يا مارال) قشنگت بيوه رفت ننه گل محمد /
فشنگ د بند قطار قطار ننه گل محمد /
وخ بار به جنگ سبزوار ننه گل محمد /
الاي بمير قاتلت ننه گل محمد /
خنك رو و دل مادرت ننه گل محمد/
اين داستان واقعيست و در روزنامه هاي سالهاي دهه 20 سرنوشت گلممد وجود دارد.
آنچه رمان «كليدر» را از افسانههاي ياغيان و عياران متمايز ميكند، ارتباطي است كه نويسنده از طريق ستار (پينهدوز دورهگردي كه در حقيقت عضو تشكيلاتي سياسي است) بين زندگي گلمحمد با جامعه شهري سالهاي اواسط دهه بيست برقرار كرده است تا نگاهي انتقادي بيندازد به فعاليتهاي تشكيلاتي كه با هدف ايجاد تحول در زندگي كارگران و روستاييان، در صدد ايجاد همبستگي بين اين دو طبقه بود. حال آنكه اقليت كارگري جامعه آن سالها نميتوانست نقش مؤثري در كمك به اكثريت دهقاني داشته باشد؛ دهقاناني كه ترسها و احتياطها وسنتهاي چند هزارساله، دست و پاي عملشان را بسته بود و نميتوانستند در برابر نظامي كه اجزاي درهم پيچيده آن قرنها حامي و نگهدارنده منافع يكديگر بودند، بايستند.
نويسنده در پايان رمان قربان بلوچ (نيروي تجربه ديده مبارزه) را با موسي (كارگر جوان آگاه) با اميد ديدار، بر جا ميگذارد، با اين آرزو كه در موقعيتي مناسبتر، يكديگر را پيدا كنند.
به نقل از: ايرو-وب